💙وبلاگ کیوتی 💙
💕❤به دنیای میراکلسی خوش آمدید❤💕
تاوان وابستگی
25 خرداد 1403 · · ♥️🌼♥️🌼♥️🌼♥️🌼♥️🌼♥️🌼
#تاوان_وابستگی
پارت 1
با غم به قاب عکسش زل زدم.. بعد از پدر ومادرم اون شد همه کسو کارم اما حالا اونم دیگه ندارم ...
نگاهمو از قاب عکسش گرفتم و از پله ها به آرومی بالا رفتم تازه 2 ماهم بود و من تازه 3 4 روزی بود که فهمیده بودم اونم بخاطر تهوع و بی حالی و سرگیجه های مداومم بود...محض احتیاط با ترس و لرز از دارو خونه بیبی چک خریدم ولی وقتی جوابشو دیدم تا چند لحظه سرم گیج رفت...
اما بعد به یاد اوردن اینکه اون تنها یادگار از عشقی هست که حتی از وجود پچشم خبر نداره هست به خودم نهیب زدم...
فقط تنها شانسی که داشتم این بود آروان کلا گذاشت و رفت از این کشور و بخاطر همین نمیترسیدم که بچمو بگیره ازم... از همون اول منو به چشم مزاحم میدید تو زندگیش..
ازدواج ما اجباری و با نظارت بزرگتر ها صورت گرفت پدربزرگامون شریک هم بودن و مارو بل اجبار به عقد هم در اوردن اما آروان بعد فهمیدن اینکه قرارع ارث کلونی بهش برسه دهنشو بست!
و از همون اول باهام اتمام حجت کرد که علاقه و یا وابسته هم نشیم بعد یک سال و یا یکسالو نیم از هم جدا شیم مثل هم خونه باشیم برای هم و کاری به کار هم نداشته باشیم و اون آسیبی بهم نزنه!
اما اون یه روز مست بد حال اومد خونه و زد زیر تمام اون قول و قرار ها و من چقدر زجر کشیدم ... بد نبود تو آغوش عشقت باشی.. بد نبود اولین هارو با اون تجربه بکنی... اما این بد بود که اون منو نمیخواست... این بد بود که تو حال خودش نبود.... این بد بود که فقط هوس بود و از روی عشقو علاقه نبود!.... این بد بود که بدونی بازیچه ای...
آروان بعد یکسالو نیم به قولش عمل کرد و از هم جدا شدیم و اون خیلی راحت رفت پی زندگیش و من موندمو شکست بزرگی که خورده بودم...
وابستش شده بودم و حال الانم تاوان وابستگیه احمقانه خودم بود!
من این بچرو بزرگ میکنم اونم با تموم جونو دلم اما از نامردیایی که باباش در حقم کرده بود هیچی بهش نمیگم... نمیگم که چقدر دنیا بی رحمه...
این خونه و یه مقدار حسابی که در بانک بود جزء مهریم بود...
مگه من چند سالم بود؟ 18؟ گناه یه دختره 18 ساله چیه که اینجوری داره تاوان پس میده؟.....
🌼♥️______-------_______♥️🌼
❤تنهایی پارت4❤
7 خرداد 1403 · · برو پایییییییییییییییییییینننننننننننننننننن
مرینت: سوار ماشین آدرین شدم و آدرین یه آهنگ ملایم گذاشت نگاهش به لبام افتاد اومد جلو آدرین : لبمو گذاشتم رو لبای مرینت و ولع خوردم و بعدش راه افتادیم وقتی وارد تالار شدیم همه دست و جیغ و کِل کشیدن و روی سرمون گلبرگ های رز ریختن
چند ساعت بعد : وقت رقص عروس و داماد شد آدرین گفت افتخار میدید بانو با من برقصید مرینت : دست آدرین گرفتم و باهم رقصیدم
چند ساعت بعد از زبان مرینت : سوار ماشین آدرین شدیم و رفتیم خونمون رفتم تو اتاق و لباس عروسمو در بیارم ولی دستم بهش نمی رسید که آدرین اومد و گفت کمک نمی خوای گفتم چرا میشه زیپ لباس عروسمو باز کنی آدرین : رفتم جلو زیپ لباس عروسشو دادم پایین نگام به کمرش خورد خیلی سفید بود یه دستی کشیدم بهش لباس عروس مرینت در آوردم که نگام افتاد به بین پاش شرت پاش نبود چه کصی داشت ولی خودمو کنترل کردم و گفتم پایین منتظرتم
پارت بعد منحرفیا منتظر باشید 💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋💋❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
روز دختر مبارک❤
20 اردیبهشت 1403 · · روز دختر رو به همه ی دخترای دنیا تبریک و شاد باش می گویم
روزت مبارک هستی دنیا
❤تنهایی❤ پارت3
16 اردیبهشت 1403 · · خلاصه بعد سک*س رفتیم حموم تو حموم آدرین بهم پیشنهاد که باهم ازدواج کنیم منم گفتم بله 💋💋💋💋💋 چند ماه بعد ( روز عروسی) ❤ از زبان مرینت: واییییی خیلی خوشحال بودم از اون عمارت رفتم و از دست خدمتکارا راحت شدم و تمام ارث و ... به خودم رسید حالا میلیاردرترین دختر پاریس بودم همه تو خیابون چپ چپ نگام می کردن ولشون کن حسودن ولی امروز روز خاصی بود بلاخره به عشقم میرسم 😍 لباس عروسم خیلی کیوت و خوشگل بود رنگش صورتی کمرنگ با پروانه های کوچولو که روی لباسام وصل بود آدرین منو آورد آرایشگاه حالا الان قرار بیاد دنبالم زینگ زینگ عه زنگ زد از زبان مرینت: جانم از زبان آدرین : مرینت خانم من پایینم کی تشریف میارید😐 مرینت:الان اومدم که عکاس اومد گفت عروس خانم آقای داماد اومدن برو پیش داماد تا منم شروع کنم مرینت : رفتم سمت آدرین گفتم خوشگل شدم آدرین:آدرین خوشگل نشدی لعنتی جذاب شدی مرینت : گفتم مرسی بریم تالار آدرین : سوار شو عشقم بریم ♡♡♡♡♡ لایک و کامنت یادت نره
❤تنهایی ❤ پارت۲
16 اردیبهشت 1403 · · و رفتم تو اتاقم و شیرجه زدم رو تخت و زار زار گریه کردم اصلا نفهمیدم کی خوابم برد وقتی بلند شدم شکمم قار و قور کرد دمپاییم پوشیدم و رفتم سمت آشپزخانه که لای در یکی از اتاق عمارت باز بود همه ی خدمتکارا اونجا بودن ! یواشکی رفتم ببینم چی میگن از زبان سودا : آره بهتره مرینت بندازیم بیرون از خانه و ثروت پدرش بکشیم بالا 😈
از زبان مرینت : ترسیدم بدو بدو رفتم تو اتاقم درم قفل کردم مونده بودم چیکار کنم یه فکری زد به سرم آره خودشه باید زنگ به آدرین اگراست همونی که پدرش با پدرم شریک بودن و زنگ زدم بعد چند بوق برداشت از زبان مرینت : الو سلام آدرین من مرینتم میشه کمکم کنی از زبان آدرین : سلام بانوی من از صدات شناختمت چیزی شده مرینت : آره آدرین: چی شده مرینت:خدمتکارا می خوان منو بندازن بیرون به کمکت نیاز دارم آدرین : باشه کمکت میکنم فقط یه شرط داره مرینت : باشه هرچی باشه قبول میکنم آدرین : نظرت راجب یه سک*س چیه 😈 مرینت : چیییییی 😱 آدرین : باید قبول کنی باشه ☆ مرینت : باشه فردا ساعت 2 خونه ی ما
آدرین بی صبرانه منتظرم بانو 😈❤❤💋💋💋
بای تا فردا
15 اردیبهشت 1403 · · فردا اگه بشه یراتون پست تک پارتی من * حرفی
و چند تا عکس ...... می فرستم
شب خوش
❤تنهایی ❤
15 اردیبهشت 1403 · · پارت اول
برید ادامه لایک و کامنت یادتون نره
سلام من یه دختر بچه ۶ سالم اسمم مرینته من وقتی ۴ سالم بود پدر و مادرم از دست دادم 😔پدرم ثروتمندترین آدم در شهر فرانسه بود و یه قرار داد با آقای اگراست در شهر لندن میبستن
پدرم ساکشو بست و راهی شد ولی مادرم طاقت نیاورد و با پدرم رفت
فردای آن روز : وقتی صبح بلند شدم بوی ماکارون میومد موردعلاقه ترین شیرینیم وقتی صورتمو شستم رفتم پایین خدمتکارا داشتن میز می چیدن که یکی از خدمتکارا گفت خانم راستش خب اممممم گفتم چی شده گفت هواپیمای پدر و مادرتون سقوط کردن
اشک تو چشام و رفتم تو اتاقم
🌙ایاز و ماه 🌙پارت 2
15 اردیبهشت 1403 · · ━━═━━═━━⊰❀🌸❀⊱━━═━━═━━
سلام پارت ۲ این رمان تقدیم نگاهتون
ترسیده زمزمه کردم:
– من... از چی حرف میزنید؟
– یه شغل برات دارم، هرچند زیاد بهدردم نمیخوری، چشمرنگیا الان رو بورسن.
انگار در بازار بردهفروشان چوب حراجم میزدند.
– من... شوهرم منتظرمه...
– میخوای تخمکت رو بفروشی؟
قلبم شمارهاش به هزار رسید...
بدون توجه به موقعیتم، لرزان و ترسیده قدمی به عقب برداشتم...
صندلی روی زمین کشیده شد و صدایش روی هوای اتاق خطی تیز کشید.
– نه...!
نچی همراه با تحقیر روی لبهای مردانه نشست.
دست به کمر زد و سرتاپایم را با سرگرمی تماشا کرد. در ذهن آشفتهام جثهٔ بزرگش تمام اتاق را پر کرده بود و اکسیژن را ناپدید میکرد.
ناگهان انگار کشف جالبی کرده باشد لبخندی از رضایت روی لبش نشست.
– دختر فراری هستی! پسره با کسی درگیر شده؟ دوستپسرته؟
دستهایم تنم را در پناه گرفتند، جانپناه دیگری نداشتم.
– نه.
پوزخندش میگفت که باور نکرده.
سکوت و غافلگیریام جَریترش کرد.
آن اتاق کوچک خانهٔ قباد تنها مأمن من در این شهر درندشت و بیرحم بود. البته قبل از این اتفاقات...
صدای مرد مثل پتک به سرم فرود آمد.
– خب، این بهاصطلاح شوهر چی مصرف میکنه؟
مصرف؟ صورت بیرنگ روحمانند قباد برابر چشمانم آمد.
– نمیدونم... نمیکنه...
لبخند عجیبی گوشهٔ لبش نشست و تنم را لرزاند.
– من... من... باید برگردم پیش قباد...
– فکر میکنی چرا ارجاعت دادن پیش من؟ مشکوک بودی.
اتاق دور سرم چرخید، اما او بیخیال به میزش تکیه زد.
– همکاری نکنی زنگ میزنم پلیس.
تمام شجاعتم شد یک جمله.
– چی ازم میخوای؟
سلام به وب ماهم سر بزنید نویسنده جدید مهدیه
15 اردیبهشت 1403 · · خوشحال میشیم به وبمون سر بزنید